نظریه های شخصیت
شخصیت، که تقریباً جامع تمام مباحث روان شناسی عمومی است، نه تنها مورد بحث روان شناسان، جامعه شناسان، انسان شناسان قرار گرفته است، بلکه فیلسوفان و حتی بعضی از دانشمندان دیگر نیز به مطالعه ی آن پرداخته اند. مطالعه مستمر و تجربی روان شناسان به اظهار و پیدایش «نظریه هایی» درباره ی «شخصیت» منجر شده است. روان شناسان می کوشند از یک طرف، صفات و خصایص مشترک شخصیت ها را بررسی و روشن کنند، و از طرف دیگر، عامل یا عنصر امتیاز شخصیتی را از شخصیت های دیگر دریابند. لکن گروهی از روان شناسان معاصر، سعی دارند این دو بررسی را با هم تلفیق کنند که از آن جمله می توان آلپورت، موری، میلر، لوین، و دولارد را نام برد.
در هر حال، نمی توان منکر این حقیقت شد که هنوز روان شناسان در یک نظریه عمومی درباره شخصیت، توافق ندارند. بنابراین، ما به مهم ترین و معروف ترین نظریه ها درباره شخصیت اشاره می کنیم (1). با توجه به این نکته که «... برخی از این نظریه ها تصویر دقیقی از شخصیت پیشنهاد دهندگان آنهاست. در همه حال، نظریه ها نمایانگر بینش های پویای بنیادگذارانشان و همچنین نمودار مشاهدات عمیق و تفسیر آرای نظریه دانان از معنای انسان بودن است. همگی سخنی بدیع و مهم برای گفتن دارند.»(2) باید این نکته را مجدداً یادآوری کنیم که هنوز هم راه بهتری برای شناخت رفتار آدمی در روان شناسی وجود ندارد و مسلماً اگر رفتار انسان به طور کامل، شناخته شده بود نیازی به نظریه های شخصیت نداشتیم.
در بحث از علم اشاره کردیم که هر دو نظریه علمی، دو عنصر اساسی دارد: قابلیت پیش بینی (predictability) و آزمون پذیری (testability). یک نظریه در روان شناسی نیز باید مشاهدات عمومی را (پیشگویی ها یا پیش بینی ها) درباره رفتار، پیش از اینکه روی دهد، ممکن و میسر سازد، و این مشاهدات باید قابل سنجش باشند. پیش بینی های یک نظریه باید به روشنی بیان شوند که دانشمندان بتوانند آنها را مورد سنجش قرار دهند. مثلاً بعضی نظریه های روان شناسی، خصوصاً نظریه های شخصیت، پیشگویی های زیادی می کنند لکن همه آنها را نمی توان اندازه گرفت. صاحب نظران متعدد شخصیت درباره ی ذهن ناخودآگاه، حرف می زنند و مدعی هستند که در ذهن هر کس چیزهای خاصی وجود دارند که خارج از آگاهی شعور یا خودآگاه او هستند. زیرا ذهن ناخودآگاه هنوز برای فرد ناشناخته است و نمی توان آن را ارزیابی کرد. بنابراین، بعضی از نظریه ها قابل آزمون نیستند، ولی آنها را کنار نمی گذاریم زیرا از ارزش نظریه کاسته نمی شود.
از طرف دیگر، نظریه هایی هم وجود دارند که می توانند به آسانی مورد سنجش قرار گیرند لکن پیشگویی آنها ضعیف است و این نیز ارزش آنها را کم نمی کند. در هر صورت، یک نظریه روان شناسی، حرفی برای گفتن دارد و به مطالعه اش می ارزد. یک نظریه شخصیت، کوششی است برای تبیین ساختار و کنش شخصیت، برای بیان اینکه چرا یک شخص، چنین و چنان رفتار می کند.
در تشکیل یک نظریه درباره شخصیت، نظریه پرداز می کوشد مفاهیم پایه ای و اساسی معنادار را تعریف کند، نشان بدهد که چگونه این مفاهیم به یکدیگر مربوط می شوند؛ و روابط ساختهای تئوریک با رفتار مشهود (قابل مشاهده) را معلوم کند. به عبارت دیگر، یک نظریه شخصیت در روان شناسی، دو عملکرد دارد: 1) عملکرد یا کنش توصیفی یعنی توضیح سیستماتیک رفتار آدمی، و 2) عملکرد یا کنش پیش گویی یعنی اشاره به تغییرات خاص که ممکن است در رفتار فرد پیدا شوند.
درباره شخصیت، نظریه های مختلفی اظهار شده اند که بعضی از آنها نیروهای ذهنی یا عقلی ناخودآگاه را محور توجه قرار داده اند (روانکاوی فرویدی)؛ بعضی به استعداد و انگیزش انسان پرداخته اند (نظریه های تحقق ذات یا خودشکوفایی)؛ و برخی توانایی تغییر انسان در اثر کسب تجربه را اساس نظریه ی خود درباره ی شخصیت قرار داده اند (نظریه های یادگیری). ما در این مقاله، به مشهورترین این نظریه ها اشاره می کنیم. بهتر است قبلاً به این نکته اشاره کنیم که هر نظریه شخصیت، برحسب برخوردش با چهار موضوع زیر مورد بحث قرار می گیرد:
1. ساختار یا سازمان شخصیت.
2. پویشهایی که بخشها یا اجزای ساختارهای شخصیت را به همدیگر مرتبط می کنند. و موجب تعامل با محیط می شوند.
3. رشد و تکامل شخصیت در طول زمان، یعنی ساختار شخصیت چگونه تحت تأثیر رشد زیستی (بیولوژیک)، رشد شناختی، و تجربه اجتماعی قرار می گیرد.
4. عوامل انگیزشی مربوط به شخصیت، شامل عواملی که هدفهای کلی انسان را تعیین می کنند (اگر وجود داشته باشد) و آنهایی که موجب تفاوتهای فردی در رفتار می شوند.
خلاصه، یک نظریه خوب شخصیت، چارچوبی را فراهم می کند که رفتار آدمی را بتوان در آن، توصیف و تبیین و تفسیر کرد. ضمناً به این نکته هم باید توجه داشته باشیم که هر نظریه شخصیت ضرورتاً درگیر فرضهای فلسفی خاص درباره ی طبیعت آدمی است. از این رو، راهی که یک «شخص شناس» یا «شخصیت شناسی»(personologist) برای نگرش به موضوع مورد مطالعه اش یعنی ارگانیسم آدمی برمی گزیند، عمدتاً مدل ذهنی او را شخص یا انسان تعیین می کند. نظریه های مهم شخصیت را می توان چنین خلاصه کرد:
اول. نظریه های رفتاری (behavioral theories)
نظریه های رفتاری، که گاهی نظریه های محرک-پاسخ(S-R) نامیده می شوند، از رفتارگرایی(behavioral) واتسن (B.watson) که از پاولوف متأثر شده است، آغاز می شوند و به دست دولارد و میلرد به اوج خود می رسند. در این نظریه ها با وجود تعدد و تنوعی دارند وجوه مشترک زیر را می توان ملاحظه کرد:
1. بیش از سایر نظریات مربوط به شخصیت، با علوم طبیعی بستگی دارند و یافته های آنها بر تحقیقات آزمایشگاهی مبتنی هستند. به این معنا که این گروه از نظریات مربوط به شخصیت،برعکس نظریه های دیگر، که مطالعات بالینی (روانکاوان) یا تجزیه و تحلیل فعالیتها و روابط اجتماعی (موضع شناسی یا توپولوژی لوین) را اساس قرار می دهند، به مطالعات آزمایشگاهی اهمیت می دهند و منابع کارشان عبارتند از: بازتاب شناسی (reflexology)پاولوف،رفتارگرایی واتسن، نظریه ی یادگیری تورندایک.
2. پایه ی اصلی همه این گونه نظریات، تحقیقات و یافته های پاولوف فیزیولوژیست روسی است.
3. رفتار فرد بر بر حسب محرک-پاسخ تحلیل می کنند، زیرا هرگونه رفتار را ترکیبی از پاسخها به محرکها می دانند.
4. روی نیروهای خارجی یا محیطی بیش از نیروهای درونی، تأکید می کنند.
5. به همبستگی های سیستماتیک میان حوادث رفتاری بیش از فرایندهای سازمانی و پویایی شخص، توجه دارند.
6. روی روابط فرد و محیط، تأکید می کنند.
7. موضوع عمده مورد بحث روان شناسان معتقد به این نظریات، فرایند «یادگیری» است.
8. کار اساسی روان شناسی، این است که چند و چون روابط میان محرکها و پاسخها را بررسی و کشف کند، و دریابد که چگونه یک عامل(محرک)خارجی، روی فرد اثر می گذارد و او پاسخ خاصی به آن می دهد. و همینکه در مقابل این پاسخ، پاداش می گیرد آن را نگاه می دارد؛یعنی یاد می گیرد و آن پاسخ در او تقویت می شود.
معروف ترین روان شناسان پیرو نظریات رفتاری یا محرک-پاسخ، که «شخصیت» را به صورت جدی و مهم و زیرعنوان خاص مورد بررسی قرار دادند و نظریاتی درباره آن اظهار کردند، عبارتند از:
نظریه واتسن(B.Watson)
این روان شناس معروف آمریکایی، که تحقیقات آزمایشگاهی پاولوف را در آمریکا دنبال کرد و مکتب «رفتارگرایی» را بنیان گذاشت، معتقد است که شخصیت، دارای ساختار ثابت و دایمی نیست و ویژگی های آن، جز صفات رفتاری که در مواقع خاص در فرد ایجاد شده اند، چیز دیگری نیستند. این ویژگی ها (خصایص نسبتاً ثابت) در حقیقت، مجموعه عادتهایی هستند از روابط خاصی که میان محرکهای معین از یک طرف، و پاسخها یا واکنشهای مربوط به آنها از طرف دیگر پیدا می شوند، به وجود می آیند. بنابراین، نمی توان گفت که فلان شخص، به طور کلی، آدمی است «درستکار» یا «کمرو» یا «درونگرا» یا «برونگرا» و یا... به همین سبب، پیشگویی و پیش بینی رفتار فرد به شناخت شرایط زیادی، بستگی دارد.روان شناسان دیگری از جمله هرتشرن(3) و می(4)(مای) به تجارب گوناگونی برای تحقیق درباره ی نظریه خاص واتسن-که غالباً به نظریه S-R معروف است-پرداختند. از جمله برای سنجش دو صفت «امانت» و «تقلب» در کودکان، آزمونهای زیادی ساختند و آنها را در مورد بیش از هشت هزار کودک از طبقات مختلف جامعه، اجرا کردند و نتیجه گرفتند که کودک، مثلاً در امتحان، تقلب می کند، لکن در بازی با دوستانش مرتکب تقلب نمی شود. همچنین، به پدرش دروغ می گوید در صورتی که به برادر یا دوستش دروغ نمی گوید. پس در واقع، افراد درستکار و افراد نادرستکار وجود ندارند، بلکه اعمال درستکاری و اعمال نادرستکاری هستند که شخص برحسب اقتضای وضع و موقعیت، یکی از آنها را انجام می دهد. این تجربه، بزرگترین ضربه را بر نظریه ی ویژگی (نظریه آلپورت) وارد ساخت و صفت ثابت را از عناصر شخصیت گرفت.
مکتب رفتارگرایی واتسن، معتقد است که برای شناخت چگونگی رشد و تکامل شخصیت، ابتدا باید بدانیم که «ماده خام» یا «ماده اولیه» ای که انسان هنگام تولد دارد (استعدادهای نخستین) چیست؟ و سپس اصول و قواعد تعدیل و دگرگونی این ماده را بشناسیم (اصول یادگیری)؛ و پس از آن، سازمان رفتار جدید را، که از این ماده اولیه، سرچشمه می گیرد و تکامل پیدا می کند، بدانیم؛ و سرانجام دریابیم که میان این سازمانهای رفتاری تازه، چه روابطی وجود دارد.
نظریه دولارد(5)(دالارد) و میلر(6)
نظریه این دو روان شناس-که در جامعه شناسی و انسان شناسی نیز تبحر داشتند-درباره شخصیت غالباً به نام نظریه یادگیری اجتماعی (social learning theory) معروف است، زیرا پایه نظر ایشان، فرایند یادگیری است. این نظریه، علاوه بر تأکید روی نقش یادگیری در تشکیل خصایص یا ویژگی شخصیت، شکاف میان مفهومهای محرک-پاسخ (م-س) یا S-R و مفهومهای روانکاوی را پر می کند. این نظریه، چنانکه از نامش پیداست، در مطالعه شخصیت به اصول عمده یادگیری توجه دارد و معتقد است که ویژگی ها یا خصایص شخصیت، نتیجه یادگیری هستند، به ویژه آن نوع از یادگیری که در یک زمینه ی اجتماعی انجام می گیرد. به عبارت دیگر، شخصیت هر فرد، نتیجه ی تعامل او با دیگران است که این نیز بدون عمل یادگیری امکان ندارد.نظریه یادگیری اجتماعی
شخصیت را ترکیب عادتها یا روشهای عادی فرد برای پاسخ دادن به اوضاع می داند. و این عادتها بر اساس چهار اصل مهم یادگیری: سائق، برگه یا راهنما، پاسخ، و تقویت (پاداش و کیفر) تشکیل می شوند. سائق(drive)، فرد را به فعالیت وامی دارد و به او انرژی می بخشد. راهنما یا برگه (cue))7(محرکی است که پاسخ موجود زنده را راهنمایی می کند. در واقع، سائق، فرد را به فعالیت برمی انگیزد و راهنما، تعیین می کند که او چه موقع، کجا، و چگونه باید پاسخ دهد. پاسخ (response)، عملی است که در نتیجه تأثیر محرک یا سائق از فرد سرمی زند. و تقویت (reinforcement)، کاهش یا ارضای سائق به وسیله ی پاداش یا کیفر است (به مبحث یادگیری مراجعه شود). به این ترتیب، فرد وقتی تحریک می شود توجه خود را روی جنبه های خاصی از محیط، متمرکز می کند، با یک شیوه خاصی پاسخ نشان می دهد، و نوعی پاداش یا کیفر به دست می آورد. دولارد و میلر، جنبه های گوناگون داشتن شخصیت را بر این چهار اصل مبتنی می دانند. به علاوه، معتقدند که سائق های ثانوی، تعارضها، و علامتها نیز در تغییر جنبه های شخصیت مؤثرند.منظور از «سائق های ثانوی»(secondary drives)، طبق اصول یادگیری، سائق هایی هستند که موجود زنده یاد می گیرد و از سائق های نخستین، سرچشمه می گیرند. مثلاً سائق گرسنگی و تشنگی، ابتدا به وسیله مادر ارضا می شود، ولی کودک بتدریج یاد می گیرد که حضور مادر را بخواهد اگرچه دیگر غذایی در میان نیست. یعنی بعدها وجود مادر برای کودک، اهمیت پیدا می کند. همچنین، علاقه ما به اینکه خود را به جماعتی منسوب کنیم، تا مورد تأیید اطرافیان خویش قرار بگیریم، «سائق ثانوی» نامیده می شود.
«تعارضها»(conflict)که در بحث از ناکامی توضیح دادیم، مورد توجه خاص پیشروان و پیروان نظریه یادگیری اجتماعی می باشند. و اینان نیز مانند روانکاوان، روی اهمیت نخستین سالهای زندگی فرد، تأکید می کنند؛ لکن آثار تجربه های اولیه را در رشد و تکامل شخصیت، برحسب فرایندهای یادگیری توصیف می کنند. از این رو، چهار وضع یا کیفیت تربیت اولیه: تغذیه، نظافت (توالتی)، تربیت جنسی، و تعارضهای خشم-اضطرابی را بیشتر مورد بحث انتقادی قرار می دهند؛ زیرا آنها را مبانی رشد و تکامل شخصیت فرد (کودک) می دانند. منظور از علامتها یا «نشانه ها»(symptoms)، کیفیت یا نوع پاسخهایی است که فرد یاد می گیرد از خود نشان دهد. مثلاً کودک به سبب ارتکاب خطا مورد مجازات والدینش قرار می گیرد و بعدها از آن، اجتناب می ورزد و علامت نفرت یا اضطراب از خود نشان می دهد.به عبارت دیگر، «رفتار تعارضی» را دولارد و میلر به صورت پنج فرضی اساسی به نظر می آورند و معتقدند که این فرضها کمک می کنند به اینکه پاسخی که هرکس در مواجهه با این تعارضها خواهد داد پیش بینی شود. فرضها به این قرارند:
1.هرچه آدمی به هدف نزدیک تر می شود گرایش او به سوی آن، شدیدتر می گردد.
2.هرچه آدمی به محرک منفی، نزدیکتر می شود گرایش او به دوری جستن از آن شدت می یابد.
3.در شرایط معین، گرایش دوری جستن از هدف، سریعتر از گرایش نزدیک شدن به آن است.
4. شدت یافتن انگیزه همراه با نزدیک شدن به هدف یا دور شدن از آن، بر سرعت عمل می افزاید. در این حال، ای گرایشها، در هر مرحله ای از نزدیکی، شدت بیشتری خواهند داشت.
5. هرگاه دو پاسخ، با یکدیگر در مقام رقابت (تعارض) باشند، آنکه قوی تر و شدیدتر است به وقوع خواهد پیوست.(8)
مفهوم روان شناختی دیگری که به نظر دولارد و میلر در ساختار شخصیت باید مورد توجه قرار گیرد «عادت» است که «ارتباط یا پیوندی است میان یک محرک و یک پاسخ» و در نتیجه یادگیری به وجود می آید. به این معنا که پیوند میان یک محرک معین و یک پاسخ معین در اثر تکرار در موارد گوناگون، طوری تقویت می شود که فرد در مواجهه با آن محرک، بی اختیار و حتی ناآگاهانه، همان پاسخ آموخته اش را نشان می دهد. در این هنگام می گوییم: «آن پاسخ به صورت عادت درآمده است». یعنی یادگیری به شکل کامل و کافی انجام گرفته است، بدیهی است که اگر تقویت یا پاداشی در کار نباشد عادت تشکیل نخواهد شد. به نظر دو روان شناس، «شخصیت» در درجه اول از عادتهای فرد تشکیل می شود. لکن محرکها و انگیزه های اولیه و ثانویه نیز در تشکیل شخصیت مؤثرند. و نیز عادتهای امروز، گاهی درنتیجه تجربه های فردا تغییر می یابند. به عبارت دیگر، در واقع، افراد بشر در سراسر حیات خود، عمدتاً با رفتارهای عادی با عادتهای کهنه و تازه زندگی می کنند: عادت به غذا، عادت به لباس، عادت به خواب در ساعت و مکان معین، عادت به کار، عادت به روابط، عادت به محیط طبیعی و اجتماعی و عادت به...
نظریه اسکینر
اسکینر (B.f.skinner) اگرچه بیشتر از لحاظ تحقیقات و مطالعات متعددش درباره یادگیری و آموزش، شهرت یافته است لکن درباره شخصیت نیز سهم عمده ای در «نظریه اجتماعی/رفتاری» دارد. این روان شناس دانشگاه هاروارد، که اصول تغییر رفتار را مورد مطالعه قرار داده است، رفتار را کلاً «قانونمند»(lawful) می داند و هر پدیده قانونمند طبعاً می تواند مورد مطالعه علمی و عینی قرار گیرد. به عقیده اسکینر، اعمال و (افکار) انسان هم قابل پیشگویی و پیش بینی هستند و هم قابل کنترل به وسیله عوامل خارجی و سنجش پذیر؛ به نظر او ما حرکت می کنیم نه برای اینکه ما می خواهیم بلکه برای اینکه محیط خارجی ما را به این حرکت، وادرا می کند و شاید هم تجارب گذشته، ما را به انجام دادن عمل خاص برمی انگیزاند. انرژی ما از نیروهای پویا (دینامیک) در درون ذهن ناخودآگاه ما (نظریه روانکاوان) به وجود نمی آید، بلکه از منابع خارجی ناشی می شود. خلاصه، به عقیده اسکینر، انگیزش از خارج موجود زنده می آید نه از درون او. به همین سبب، نظریه او از شخصیت، به نام «نظریه یادگیری-رفتاری» معروف است.اسکینر، مانند بیشتر دانشمندان، تنها جنبه هایی از دنیا را مورد توجه قرار می دهد که می تواند به صورت عینی، اندازه گیری کند. زیرا ما نمی توانیم افکار شخص را ببینیم و نمی توانیم آنها را، به آسانی اندازه بگیریم. بنابراین، ما نمی توانیم واقعاً وجود آنها را ثابت کنیم. ولی ما می توانیم رفتار را اندازه گیری کنیم، و وجود انسان را تنها بر حسب اعمال و واکنشهایی توصیف کنیم. ما نمی توانیم «نیازها» را از قبیل گرسنگی اندازه بگیریم، لکن می توانیم دفعات و مقدار غذایی را که یک نفر می خورد اندازه گیری کنیم. به عقیده اسکینر اگر ما این فرض را بپذیریم که ما شرطی و تربیت شده ایم که چه مقدار غذا و چه وقت و حتی چه چیز بخوریم، دیگر اصطلاح «نیاز» معنای واقعی نخواهد داشت؛ زیرا رفتار خوردن ما کاملاً تحت کنترل نیروهای اجتماعی خارجی است. او منکر وجود تفکر نیست، ولی می گوید ما راهی برای سنجش تفکر نداریم و تنها می توانیم سخن گفتن کلامی فرد را، که عمل آموخته است و تحت تأثیر محیط خارج می باشد، اندازه گیری کنیم. به عقیده اسکینر، چرا ما مفاهیم و اصطلاحات غیرقابل تعریف از قبیل «خود»(self) یا «ذهن» یا «من=خود»(ego) نیازمندیم؟ آیا واقعاً این کلمات، چیزی به شناخت ما از رفتار انسان می افزایند؟
اسکینر، برخلاف دولارد و میلر، ساختارهای درونی از قبیل سائق و عادت را رد می کند و به مفهوم کلی ساختار شخصیت، نیازی نمی بیند. به جای آن،«تحلیل کنشی رفتار» را پیشنهاد می کند، که در آن، شرایط خارجی که رفتار را کنترل می کنند بدون توجه به اینکه در درون موجود زنده چه اتفاقی می افتد، قابل شناخت هستند. به بیان دیگر، ما می توانیم عوامل و شرایط مؤثر در پیدایش رفتار خاص را بشناسیم و حتی اندازه گیری کنیم بدون اینکه به شناخت رویدادهای درونی فرد، نیازمند باشیم. شرایط خارجی شامل چیزهایی از قبیل: «فاسد شدن غذا»، «محرکهای افتراقی یا تشخیصی» (که نشان می دهد یک موجود زنده به سبب رفتار خاصی پاداش گرفته، مجازات شده، یا فراموش کرده است)، و «تقویت و کیفر»(حوادثی که به دنبال یک پاسخ، اتفاق می افتند و بعدها فراوانی روی دادن آن را در وضعی همانند افزایش یا کاهش می دهند.)
شاید علت اینکه در بعضی از کتابهای روان شناسی عمومی، در بحث از «شخصیت» به اسکینر اشاره نمی شود این است که او مفهوم «شخصیت» را به این صورت کلی، به کار نمی برد. و همان طوری که اشاره کردیم به جای این مفهوم کلی، عبارت «تحلیل کنشی رفتار»(functional an alysis of behavior) را به کار می برد، و عوامل خارجی یا مقتضیات را پایه اصلی رفتار-که طبعاً شخصیت را هم شامل خواهد شد-می داند و تغییر رفتار را بدون تغییر همان متقضیات، غیرممکن می پندارد.
روان شناسان دیگری که در این گروه از نظریات مربوط به شخصیت از آنها نام می برند عبارت اند از: تورندایک(9)، تالمن(10)، گاتری(11)، و هال (12).
دوم. نظریه های ژرفا(depth theories)
این گروه از نظریه های شخصیت، که به «نظریه های روانکاوی» یا تحلیل روانی معروف اند، اساساً بر نظریه فروید مبتنی هستند و تقریباً همگی، چنانکه مشهور است، نیروهای درونی یا ذهنی ناخودآگاه را مهم ترین عامل مؤثر در رفتار می دانند. معروف ترین پیشروان این نظریات پس از فروید، که بنیانگذار روانکاوی است. عبارت اند از: آدلر، اریکسن، یونگ، هورنای، سالیوان، موری(ماری)، اریش فروم.
روانکاوان به جنبه ناخودآگاه یا پنهانی ذهن انسان بیش از جنبه خودآگاه یا آشکار آن، اهمیت می دهند. و چنانکه بالاتر اشاره شد، معتقدند که رفتار انسان از ناخودآگاه، بیش از خودآگاه متأثر می شود. به عبارت دیگر، به سطوح ناخودآگاه انگیزش، بیشتر اعتماد می کنند و به دنبال ریشه یابی عواملی هستد که به طور غیرمستقیم، روی اعمال مشهود شخص، اثر می گذارند و حتی باعث ظهور آنها می شوند.
از میان همه ی روان شناسان، که شخصیت انسان را مطالعه کرده اند، روانکاوان بیشترین نفوذ را در حوزه های متعدد مطالعه ی رفتار انسان، به ویژه شخصیت، داشته اند. و همین نفوذ، ضرورت مطالعه ی دقیق آن را ایجاب می کند. به علاوه، روانکاوی با دید وسیع تری انسان را می نگرد و رفتار او را به محدوده خودآگاه یا عقل و شعور، منحصر و محدود نمی کند. از طرف دیگر، در مطالعه یافته های روانکاوی، بی اختیار، به خویشتن متوجه می شویم و درباره خود، مطالب شگفت انگیزی یاد می گیریم. شاید همین خویشتن نگری، بهترین راه شناخت روانکاوی باشد. در نظریه های روانکاوی (یا ژرفا)، دو موضوع مهم، مورد بحث قرار می گیرند: یکی ساختار شخصیت، دومی چگونگی رشد و تکامل شخصیت. بنیانگذار مکتب روانکاوی-که امروز بیشتر به عنوان یک روش روان درمانی مورد استفاه قرار می گیرد-فروید(S.Freud) است. بنابراین، ابتدا نظریه ی او را درباره ی شخصیت، مورد مطالعه اجمالی قرار می دهیم.
نظریه ی فروید
این روانکاو، نظریه ی خود را درباره ی شخصیت از پنجاه سال تجربه ی خویش به عنوان یک روانکاو و کار با بیماران متعدد، نتیجه گرفت. پرمایگی مشاهدات بالینی یادداشت شده فروید، محصول عوامل متعدد و متنوع است. از این قبیل: مهارت باورنکردنی او در مشاهده رفتار انسان؛ ورزیدگی و تربیت او در علم پزشکی؛ زمینه وسیع مطالعاتش در ادبیات و تاریخ؛ و توانایی فوق العاده او در نویسندگی.فروید پس از این مطالعات و مشاهدات و باز اندیشی ها، نظریه جامعی درباره ی شخصیت، اظهار داشت مبتنی بر تصورات زیر:
1. فرایندهای زیست شناختی و روان شناختی اساساً به هم پیوسته اند.
2. ارضای نیازهای غریزی پایه ی رشد و تکامل شخصیت است.
3. منبع عمده ی انگیزش در رشد شخصیت، غریزه ی جنسی است.
4. رفتار انسان عمدتاً به وسیله فرایندهای ناخودآگاه، معین شده است.
5. رشد و تکامل شخصیت، مداوم است و پنج مرحله بحرانی دارد.
6. نیازهای جامعه و نیازهای فرد با یکدیگر در معارضه هستند.(13)
فروید، شخصیت را نتیجه یا محصول فعل و انفعال یا تعارض میان عوامل غریزی از یک طرف و عوامل اجتماعی از طرف دیگر، می داند. به عبارت دیگر، تعارضهایی میان میل شدید شخص به ارضای غریزه هایی که با آنها زاده شده است و مقررات و قانونهای اجتماعی وجود دارند. و همین قانونها و مقررات هستند که پیوسته او را وا می دارند به اینکه در ارضای غرایز خویش، راههایی را برگزیند که مورد قبول جامعه باشند و با هدفهای آن سازش کند.
به عقیده فروید، لی بیدو(ibido)(یا انرژی لی بیدویی) یا انرژی حیاتی (شور هستی) و غریزه ی زندگی، عامل اساسی انگیزش حیاتی است؛ و همواره با عامل اجتماعی فرد در مبارزه است، زیرا اجتناب از رنج و جست و جوی لذت با عرف جامعه، تعارض دارد.
به نظر فروید، شخصیت فرد، صحنه ی یک جنگ پایان ناپذیر است. زیرا از یک طرف، سائق های اولیه و غیرقابل قبول می کوشند خود را بروز دهند؛ از سوی دیگر، نیروهایی هستند که این سائق ها را انکار می کنند. طرفین جنگ در این صحنه-که در واقع، سازنده ی شخصیت آدمی هستند(البته از دیدگاه فروید)-عبارت اند از:
1. نهاد یا او(id): آن جنبه یا سطح از سیستم شخصیت است که موروثی یا غریزی است و کاملاً تحت فرمان و تابع اصل لذت جوی است و دائماً می کوشد بر سطوح دیگر نظام شخصیت مسلط شود. نهاد، درست را از نادرست، تشخیص نمی دهد، هیچگونه توجهی به شدنی ها و نشدنی های جهان واقعی ندارد، و موانعی در پیش نمی بیند. و همیشه دنبال لذت است و طبق فرمان آن، عمل می کند و شخص به وجود و عمل آن آگاهی ندارد. نهاد، نخستین منبع انرژی روانی(psychic energy) و جایگاه و خاستگاه غرایز است و با بدن و فرایندهای آن، تماس نزدیک تری دارد تا با جهان خارج، نهاد، از قوانین عقل و منطق پیروی نمی کند و فاقد هرگونه ارزش و داوری اخلاقی است. فقط به یک امر، توجه دارد و آن، ارضای نیازهای فطری یا غریزی طبق اصل لذت است. فروید، «نهاد» را «دیگ هیجانها و عواطف» نامیده است و به عقیده ی او نباید همه ی نهاد» را غیرمعقول پنداشت. پیدایش و رشد و تکامل شخصیت از این جنبه یا سطح آغاز می شود.
2. خود یا من(ego): به آن سطح یا جنبه از سیستم شخصیت اطلاق می شود که حالات و اعمال شعوری یا به اصطلاح عقلانی را نشان می دهد و در اثر مواجه شدن با عالم واقعی یا خارج و تأثر از آن، تکوین می یابد و رشد می کند. فعالیت «خود»، آگاهانه است و می خواهد با اوضاع موجود جامعه، سازگاری کند زیرا برعکس «نهاد»، تابع اصل واقعیت است. به عقیده فروید در شخص متعادل، «خود» قوه مجریه ی شخصیت است و نهاد را کنترل می کند. مثلاً اگر «نهاد»، گرسنه باشد «خود» به یافتن خوراک می پردازد تا آنرا ارضا کند. فرد وقتی از شخصیت سالم برخوردار خواهد بود و خواهد توانست با محیط اجتماعی سازگار و هماهنگ باشد که «خودِ» او واکنشهای اجرایی خود را بهتر و عاقلانه انجام دهد.
«خود»، به جای اصل لذت، به وسیله ی اصل واقعیت اداره می شود. و واقعیت، آن چیزی است که وجود دارد. هدف «اصل واقعیت»، این است که تخلیه انرژی را تا پیدایش شیء واقعی، که بتواند نیازها را ارضا کند، به تعویق اندازد. مثلاً کودک باید یاد بگیرد که وقتی گرسنه می شود همه چیز را به دهانش نبرد؛ باید یاد بگیرد که غذا را تشخیص بدهد، و تا پیدا شدن چیز خوردنی، خود را کنترل کند؛ چه در غیر این صورت، دچار زحمت خواهد شد. «خود» را می توان سازمان پیچیده اعمال و فرایندهای روانی دانست که همچون رابطی میان نهاد و دنیای خارج، فعالیت می کند.
3. فراخود ی من برتر یا ابَرمن (superego): آن جنبه یا سطح از سیستم فعالیت است که از ترکیب معیارهای اخلاقی و ممنوعیت هایی از طرف والدین، به ویژه پدر، تکوین می یابد و رشد و تکامل پیدا می کند. به بیان دیگر، «فراخود»، جنبه ی اخلاقی یا معنوی شخصیت را تشکیل می دهد و بیشتر معرف آرمان یا ایده آل است تا واقعیت. به نظر فروید، وظایف مهم «ابرمن» عبارت اند از:1)جلوگیری از تحرک و تسلط نهاد؛ 2) نفوذ و تأثیر در «خود»، برای جانشین ساختن هدفهای اخلاقی به جای هدفهای غیراخلاقی؛ و 3) کوشش برای سیر به سوی کمال. فراموش نکنیم که «فراخود» کودک تنها انعکاس رفتار پدر و مادر نیست، بلکه بیشتر انعکاس فراخودهای ایشان است. علاوه بر والدین، اشخاص دیگر نیز در ساختار «فراخود» کودک، مهم هستند از قبیل معلمان، پیشوایان دینی، مأموران پلیس و هرکس که به طور کلی به نحوی روی کودک قدرتی دارد و نقش پدر و مادر را بازی می کند. از این سه جنبه ی شخصیت، نهاد و فراخود پیوسته با یکدیگر در مبارزه هستند و نقش «خود» یا «من»، آشتی دادن میان آنها و ایجاد سازگاری با محیط است. شِمای «خود» در نظریه ی فروید را می توان به دو شکل زیر نشان داد:
**توضیح تصویر
نمای معرفی مفاهیم فروید درباره ساختار عقل و شخصیت
(sartain- 1967 p. 37)
پی نوشت ها :
1. برای مطالعه نسبتاً مفصل نظریه های شخصیت می توان به منابع زیر مراجعه کرد:
1-سیاسی، علی اکبر(دکتر)، نظریه های مربوط به شخصیت، انتشارات دانشگاه تهران، 1354.
2-سیاسی، علی اکبر(دکتر)، روان شناسی شخصیت، انتشارات ابن سینا، 1349.
3-ایزدی، سیروس(دکتر)، روان شناسی شخصیت از دیدگاه مکاتب، دهخدا، 1351.
4- شولتس، دوآن، روان شناسی کمال، ترجمه گیتی خوشدل، نشر نو، 1362.
2. روان شناسی کمال، ص3.
3. Hugh Hartshorne(1885- )روان شناس دانشگاه ییل(yale) است که به علت مطالعاتش درباره ی منش و شخصیت شهرت یافت. او کتاب مطالعاتی درباره تقلب و فریب (با همکاری مای) را نوشته است.
4. Mark A.May(1891- ) مدیر مؤسسه روابط انسانی در دانشگاه ییل است که مطالعاتی درباره شخصیت و منش به عمل آورد و کتاب مطالعاتی درباره تقلب و فریب را با همکاری هرتشرن نوشت.
5. John Dollard(1900- )جامعه شناس، انسان شناس، روان شناس و روانکاو آمریکایی است و کتابهای ملاک هایی برای تاریخ حیات و شخصیت و روان درمانی (با همکاری میلر) و مقالات متعدد را نوشته است.
6. Neal Elgar Miller(1909- ) استاد روان شناسی دانشگاه ییل و صاحب تحقیقات ارزنده ای درباره انگیزه ها و کشمکش های درونی و «ماهیت تقویت» است و کتابهای یادگیری اجتماعی و تقلید و شخصیت و روان درمانی (با همکاری دولارد) را نوشته است.
7. مرحوم دکتر علی اکبر سیاسی واژه «کمک انگیزه» را انتخاب کرده و به کار برده اند.
8. سیاسی، علی اکبر(مرحوم) نظریه های مربوط به شخصیت، انتشارات دانشگاه تهران، 1354، ص 309 و 310.
9. E.L.Thorndike
10. Edwar chace Tolman(1959-1886) روان شناس آمریکایی است که در دانشگاه کالیفرنیا تدریس می کرد. نظریه ی او درباره یادگیری، آمیخته ای است از روان شناسی گشتالت و رفتارگرایی. آثار معروفش عبارتند از: رفتار غرضی در حیوانات و مردم، سائق ها به سوی جنگ.
11. EdwinR.Guthrie (1959-1896) روان شناس آمریکایی است که سالها در دانشگاه واشینگتن به تدریس و تحقیق اشتغال داشت. این روان شناس، مقالات و کتاب های زیادی نوشته است که معروف ترین کتابهایش عبارت اند از:روان شناسی یادگیری، روان شناسی تعارض بشر و گربه ها در جعبه معما (با همکاری هرن)
12. clark L.Hull(1951-1884) روان شناس آمریکایی است که علاوه بر تدریس، عضو مؤسسه روابط انسانی در ییل بود. آثار معروفش عبارت اند از: خواب مصنوعی و تلقین پذیری، اصول رفتار، آزمایش استعداد و یک نظام رفتاری.
13. Lamberth,john and others,(1978).personality:An introduction.U.S.A.p.31.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}